کاش زودتر از این‌ها می‌شناختمش

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.

حسین رادبوی – ونکوور

از بدِ روزگار، در آن روزهای نا‌امنِ بی‌سرپناهی، اسمش را شنیده بودم اما هیچ‌یک از داستان‌هایش را نخوانده بودم. در این سوی آب‌ها، به اندک آرامشی که رسیدم، در جمعی دوستانه با او آشنا شدم و با خواندن رمانِ اسطوره‌ای «آدم و حوا»ی او، جذبِ قلم شیوایش شدم. اما از خود پرسیدم که چه ضرورتی داشته افسانهٔ کهنهٔ مذهبیِ «آدم و حوا» در قالب یک رمان ارائه شود؟ افسانه‌ای که بابِ طبع عوام‌فریبانهٔ حاکمیت هم است. 

وقتی نظرِ انتقادی خودم را با او در میان گذاشتم، خندید و گفت: «با ایستادن بر پلهٔ اولِ سه‌گانهٔ روز اول عشق، قضاوت نکن. آنگاه که بر پلهٔ سوم هم پا گذاشتی، بیا تا صحبت کنیم.» پلهٔ دوم «مشی و مشیانه» بود و پلهٔ سوم «جمشید و جمک». با کنجکاوی هر دو را که خواندم، دریافتم که محمد محمدعلیِ نویسنده، در شرایط خاص جامعهٔ ما، بدون روایت افسانهٔ «آدم و حوا»، نمی‌توانست چنین سخنانِ نابی را از زبان مشی و مشیانه، و یا جمشید و جمک جاری کند. آنجا که روایت می‌کند: 

مشیانه در مورد فرزندانِ آدم که در سراسرِ زمین پراکنده شده‌اند، می‌گوید: هر یک از آنان راه‌ورسم زندگیِ خود را پیش گرفته‌اند و هر یک به راهی رفته‌اند. نوع بشر دربارهٔ خود و آنچه پیرامون خود می‌بیند، هیچ نمی‌داند. انسان نمی‌داند کیست، از کجا آمده، برای چه آمده و سرانجام به کجا خواهد رفت.

فرزندان آدم باور نمی‌کنند که زمین و آسمان و… دیگر پدیده‌های گیتی را آفریدگاری به‌نام اهورا آفریده است. چون من و مشی از طبیعتِ بکر این سرزمین می‌ترسیده‌ایم، گاه به جست‌‌وجویِ پشت‌وپناهی برای خود برآمده‌ایم. آنگاه رفته‌رفته برای پاسخگویی به نادانسته‌های خود از آنچه پیرامون ما رُخ داده است، قصه‌ها ساخته‌ایم و برای باورپذیری و جذاب‌نمودنشان، آن قصه‌ها را به نیروها و موجوداتی نسبت داده‌ایم که در زمان و مکان نمی‌گنجیده‌اند… من و مشی بر هرآنچه ترسناک بوده و از آن زیان دیده‌ایم، چون سیل و زلزله و دیگر بلاهای طبیعی، نام اهریمن داده‌ایم و بر آنچه برای ما مفید بوده، نام اهورا گذاشته‌ایم. آنان، من و مشی را جزوِ نخستین شاخهٔ جداشده از نسلِ بوزینه‌های انسان‌نما می‌دانند و می‌گویند انسان از هزاران هزار سال پیش، رو به تکامل داشته است.

جمک در مورد به قدرت‌رسیدنِ ضحاک می‌گوید: جلوس ضحاک بر تخت سلطنت، بی‌هیچ مراسمِ درخور، صورت گرفته است. بی‌هیچ بارِعام و جشن و سروری. جمعی هلهله‌کنان او را از دروازهٔ شهر برداشته و بر تختی چوبین نشانده و نخست به قبرستان برده‌اند و او بی‌آنکه بداند صاحب چه سرزمین آباد و پرنازونعمتی شده‌است، از اقبالِ پایندهٔ خود و غرورِ ابلهانهٔ جمشید سخن گفته است.

من در پلهٔ سومِ سه‌گانهٔ «روز اول عشق»، دریافتم که محمد محمدعلی، بدون روایت قصهٔ «آدم و حوا»، نمی‌توانست جهان‌شناسیِ خیام و تئوریِ تکاملِ داروین را با کلامی شیرین و شیوا از زبان این شخصیت‌های اسطوره‌ای جاری کند.

داستان‌های بسیاری در سینهٔ پردردِ محمد محمدعلیِ نازنین نانوشته باقی ماند. کاش می‌ماند و روایت می‌کرد.

ونکوور، بیست‌ و یکم سپتامبر دو هزار‌ و بیست‌ و سه 

ارسال دیدگاه